مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

آیاغم آخرمان است...؟؟؟

 

 

ما مریدان فلسفه‌ی صبر ایوب و جهد ناکرده و دستی از دور بر آتش داشتن بوده‌ایم و هستیم.
همه‌ی عمر که هیچ. همه‌ی تاریخ.
ما سال‌ها که نه، قرن‌هاست که با خود و دیگران تکرار می‌کنیم: خدایتان صبر بدهد!
بی‌گمان کسی صبرمان داده است، بی‌بدیل صبری که نه آغازش پیداست و نه پایانش هویدا.
خدایش صبرمان داده است که از زمستان شصت و یک به تابستان شصت و هفت می‌رسیم. صبور .
از جاده‌ی خاوران به کوی دانشگاه نقب می‌زنیم. صبور صبور .
به تماشای گورهای دسته‌جمعی، چهره‌ی زیبا کاظمی و پیکر اکبر محمدی می‌نشینیم صبور صبور صبور. صبوری می‌کنیم تا خدایش صبرمان دهد و صبورترمان کند تا داد و درفش و دوزخ را هم با صبوری تاب بیاوریم و دم نزنیم. صبر کنیم بر ای همه ظلمی که بر کودکان لبنانی وارد می شود...صبور صبور...تا کی؟؟؟

خدایا چند وقتی است نگاهم به آسمان توست ...صبور صبور  صبور!!!!!! 

 

 
 

 

 

زندگی را دوست دارم

 

سلام تنها بهونه من واسه زندگی...می دونی که بازم مثل همیشه دلم برات تنگ شده و بازم دارم با این دل بهونه گیر می سازم

نمی دونم چی بگم قبل از اینکه شروع به نوشتن کنم یه دنیا حرف داشتم ولی الان ...؟؟!!

وحید عزیزم... امروز ۱۵۳ روز از اون روز قشنگ و به یاد موندنی می گذره و من عاشق تر از همیشه برای بودن کنار تو ...

می شمارم ثانیه هایی رو که انتظار منوبه دوش می کشن

خسته نیستم آخه می دونم همیشه تو رو کنارم دارم...

وحیدم دوست دارم دیونه وار....

روشنکت

دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم

 

 

     

                         با همه وجودم دوستت دارم وحید نازنینم

 

 

گوش کن ، جاده صدا می زند از درو قدم های تورا 

چشم تو زینت تنهایی نیست

پلک ها را بتکان ، کفش پاکن و بیا

و بیا تاجایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روز کلوخی بنشیند با تو

ومزامیر شب اندام تورا مثل یک قطعه آواز به خود جلب کند

پارسایی ست در آنجا که تو را خواهد گفت :

بهترین چیز رسیدن به نگاهی ست که از حادثه عشق تر است

 

 

 

 

 

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست

 

وحیدم ...بازم این جمعه دلگیر اومد ...دلم برات خیلی تنگ شده

هرجا که باشم همیشه به یادتم و دوستت دارم...

 

 

......وقتی که چشم های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم باید باید باید
دیوانه وار دوست بدارم
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آن قدر  قد کشیده که دیوار رابرای برگهای جوانش
 معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنها تر از تو نیست ؟
پیغمبران رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند ؟
این انفجار های پیاپی
و ابرهای مسموم
آیا طنین آینه های مقدس هستند ؟
ای دوست ای برادر ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود ؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟
حس میکنم که وقت گذشته ست
حس میکنم که لحظه سهم من از برگهای تاریخ است
حس میکنم که میز فاصله ی کاذبی است در میان گیسوان من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟
حرفی بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم ...

 

 

 

و آن هنگام که 
  عطر  ِ بهار  ِ نارنج ، 
  در آن کلام  ِ مقدس پیچید ،
  من تو را از پشت ِ چشمان ِ بسته ام دیدم ؛ 
  خوبی های تو را و لطف تو را " 

 

دوستت دارم ...

 

 

بعضی وقتا دلم برات این قدر تنگ می شه که نمیدونم از اون لحظه تا لحظه بعدی که دوباره می تونم ببینمت میتونم تحمل کنم یا نه؟؟

همیشه همین طوره رفتن تلخ و دلگیره و دیدار تو شیرین و دلپذیر...

از همین حالا تا فردا ثانیه به ثانیه با عقربه ها می شمرم تا دوباره ببینمت...

کسی که همیشه دوستت داره روشنکت

دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

 

وحیدم خیلی دوستت دارم

 

 

 

می دانی؟ دلم می خواست با گریه می نوشتم اما به من می گویند آدمهای قوی گریه نمی کنند.دلم دو خط سیاه و پررنگ پشت پلکهایم می خواهد.دلم یک جفت لب سرخ عاصی سرخوش می خواهد.از آن لبها که هر وقت عشقش کشید به خنده باز شود یا به قهقه.از آن لبها که هر وقت هوس کرد باز شود و دشنام هایی بدهد به غلظت سرخی سرخابش.
می دانی؟ دلم می خواست با فریاد می نوشتم. به من می گویند آدمهای میانه رو فریاد نمی کشند.حالا من فقط نمی فهمم چرا پس آدمهای میانه رو همه کنار راه من ایستاده اند؟

 دلم یک جادهٌ خلوت پر از سرازیری و سربالایی می خواهد

دلم می خواست سرم را کنار دستت بگذارم تا موهایم را نوازش کنی و من ازهر چه بهشت سلامتی است بگذرم در هیاهوی نوشانوش و گم شوم در سودای سری که درد نمی کند.
می دانی؟دلم می خواست حکم بازی کنم.به من می گویند آدمهای روشنفکر حکم بازی نمی کنند. حالا من فقط نمی فهمم چرا تا حالا نور این همه فکر تابناک کورم نکرده است؟

دلم تاریکی می خواهد و صداقت

به گمانم این جماعت فراموش کرده اند حکم حکم دل است.

 

درد دل را
کاغذ و قلم دوا نکرد.
چرخش سرانگشت دلتنگی
بر غبار شیشهُ انتظار
ما را بس .


 

 

 

من وفادار بوده ام. به بیدارخوابیهای شبانه , به نجوای اندوه , به بغضهای فروخورده و اشکهای بر گونه ماسیده.

من وفادار بوده ام به هر آنچه مرا به کسی در جایی از این گسترهُ بی مرز پیوند می داده است.

من به جادوی خیال و افسون رویا وفادار بوده ام همچنان که به چهرهُ واقعیت و چشمان حقیقت.

 من به هر چه ماند و نرفت وفادار بوده ام هم بدانسان که به آن چه رفت و بگذشت.

اکنون می خواهم به خود نیز وفادار بمانم. می خواهم وفادارِ وفای خود باشم.وفادار تو که همیشه وفادارم بودی.

 

 

می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت. به آرامی. با آرامش. و به تمام لحظه های گذشته فکر کرد.

می شود به همه چیز جور دیگری نگاه کرد. می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت و فکر نکرد. به آرامی. با آرامش.

 فکر نکرد و تهی بود از هر آن چه که گذشته است. گاهی می شود خالی شد.

به آرامی. با آرامش

همین....

 

 

یکی دست دراز کند و پنجره را باز کند.
من نفسم تنگی می کند.
پنجره نزدیک است.کافی است دست دراز کنی.

 


 

 


 

 

 

من وضو با نفس خیال تو میگیرم

و تو را می خوانم

و به شوق فردا  که تو را خواهم دید

چشم به راه می مانم...

وحید عزیزم دوستت دارم بیشتر از بی نهایتها

 

 


 

 

دلم می خواد گریه کنم

دلم می خواد اون قدر گریه کنم که بدونی نمی خواستم

نمی خواستم ...به خدا دوستت دارم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نه من باور می کنم
نه هیچ کس
اما من در انتظار آمدنت
پنج انگشت دست راستم را
هفت روز هفته شمرده ام
بی آن که دلم زخمی شود

 

دوستت دارم

 

 

 

 

صدایم که می‌کنی
فاصله
می‌شود یک گام، یک حرکت دست
یک پلک زدن.
صدایم که می‌کنی
خوابم تعبیر می‌شود.
حالا گیرم که
باران تبر هم ببارد
ماه از شاخه‌ی بید سرریز می‌کند.
صدایم که می‌کنی
عشق اتفاق می‌افتد.
حالا گیرم که
باران سنگ هم ببارد
ماه را ببین!
از روی شانه‌ی من
گیسوی بید را نوازش می‌کند.

 

دوستت دارم


 

 

 

من تو را با آنچه هستی دوست دارم می پرستم

 

 

 

 

 

برای وحیدم که همیشه دوستش دارم

از تو می نویسم:

از تو می نویسم چون اگر تو نباشی نابودم

از تو می نویسم چون دلم با توست

از تو می نویسم تا وقتی که توانی در این دستهاست

می نویسم روی ذره ذره ی دلم که همیشه عاشقت خواهم بود...

 

برای رفتن راهی دراز است

من و تو می گذریم

مثل لحظه ها دست به دست هم

زیر نور ستارگانی

که عاشقانه می در خشند.

 

 

 

 

 

 

سلام قشنگترین بهونه زندگی من (وحیدم)

امروز اومدم که بهت بگم دیگه هیچ کس رو ندارم

تو شدی همه زندگی من اومدم بهت بگم تو رو خدا

منو هیچ وقت تنها نذار من به جز تو هیچکس و ندارم

عشق من به تو یه عشق بزرگه هیچ کس قادر به درک

اون نیست  من برای داشتن تو هر کاری می کنم

نمی دونی چقدر دوست دارم نمی دونی ...

تو را با شیشه عشقم میان

                                 مرمر قلبم تراشیدم

و از آن پس هم تو را چون بت پرستیدم

دلیلش را می دانی؟

چرا زیباتر از تو مهربانتر از تو ندیدم.

وحید عزیزم دوستت دارم برای همیشه برای ابد.