وحید عزیزم سلام شب بخیر
چه قدر دلم برات تنگ شده ...نمی دونی چه قدر دلم می خداست اینجا بودی و سرمو رو شونه
هات می ذاشتمو زار زار گریه می کردم ...خسته شدم از بس واسه کارای نکرده جواب دادمو جز
تهمت چیزی نشنیدم گاهی وقتا از خدا می خوام که تو مثل بابام نباشی ...تحملش واقعا
سخته....قبلنا این طوری نبود ۲-۳ سالیه این طوری شده اونم علت داره...بماند!!!
دلم گرفته ...کاش دختر نبودم...گریه دارم زیادددددددددددددددددددد
تو می دونی روشنکت نه اهل دوست و رفیقه نه گشت وگذار...این دلم داره می ترکه
همه تفریح و ذوق من اینه که روزی نیم ساعت با تو قدم بزنم این چیزه زیادیه؟؟؟
وحید ......دوستت دارم تا ابد
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی « دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر – نازنین من –
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
و من
– این حرف آخر نیست –
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
وقتی که دل دستهایم
تنگ میشود برای انگشتان کوچکت
آنها را میگذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوریات را معنا کنم.