مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

این متن را لز یکی از وبلاگ ها یادداشت کرده بودم امروز هوس کردم بنویسمش ...


این‌ها را باید فردا بنویسم، اما امروز می‌نویسم. فردا نمی‌شود.
فردا روز باور است. روز پذیرش. روز تسلیم. روز ناتوانی. روز سر فرود آوردن و تن سپردن.
آخر فردا روز رفتن پدر است.
برای همین امروز می‌نویسم.
امروز که هنوز حضور پدر را تجربه کرده است، گیرم با کمی درد. جایی در سمت چپ قفسه سینه.
این‌ها را امروز می‌نویسم تا فردا یادم بماند که اردی‌بهشت اصفهان، حاشیه‌ی زاینده رود، عصرهای تابستان، شب‌های زمستان، همه‌ی صبح‌های زود و همه‌ی شب‌های دیروقت، پاکت‌های نامه و گوشی تلفن از حضور پدر خالی شده است.
به همین ساده‌گی. چیزی در سمت چپ قفسه سینه تیر می‌کشد و پدر از نفس می‌افتد.
برای همین است که امروز می‌نویسم که فردا هفت سال می‌شود. هفت عدد کامل است و خاک سرد، این‌ها را هم یادم می‌ماند اما من در سردترین خاک جهان عاشق شده‌ام و هیچ هفته‌ای انتظار را مرا به کمال دیدار نرساند.
برای همین است که هیچ خاکی روی چشمان آبی‌خاکستری پدر را نخواهد‌ پوشاند و هیچ هفته‌ای بدون حضور او کامل نخواهد شد.
به همین ساده‌گی.
دیروز، امروز، فردا فرقی با هم ندارند. چیزی در سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی من می‌تپد تا پدر زنده بماند.









تقصیر فاصله نیست.

هیچ پروازی

مرا به تو نمی‌رساند

وقتی که تو

در کار گم‌کردن خود باشی.







ملالی نیست
کامران بزرگ‌نیا

برگی افتاده بود
جای دیگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای جدا شدنش را از شاخه
چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرام‌آرام آمدنش را
و صدای نشستنش را، بر سطح درخشانِ آسفالتی، پیاده‌رو خیابانی ، ...
شنیده بودم

ندانستم از کدام شاخه‌‌ی کدام درخت
در کجا روییده بود و
بر کجا فرود آمده بود
این ‌چنین درخشان و این‌چنین پرعشوه

همین است، فقط همین
و ملالی نیست

برگی، جایی، افتاد
و زندگی من گذشت در، یافتنِ درخت
و در، دریافتنِ برگ و درخت

همین بود، فقط، همین
و ملالی نیست دیگر
جز دوری شما


 

 

تو می‌گویی
که نرفته‌ای
من می‌گویم
که مانده‌ام.
بی‌چاره زمین
که می‌چرخد....

 

 

 

نشسته ام به روی ابر خاطرات

ساکت وخموش

و فقط یاد توست که هر لحظه موسیقی قلبم را می نوازد

و شیرینی روزهای با تو بودن  گهگاهی صورتم را نوازش می کند

چه قدر دلم برایت تنگ است نازنینم...

 

شب روی جاده نمناک می خوانم هر مهتاب تو را

و تو آرام می آیی و می نشینی در سکوت سینه ام

زیر لب با شوق صدایت می زنم

و تو دست در دستم می نهی

و چشمهای فسونگرت می برد مرا...

گوش کن نبضم از طغیان خون متورم شده است

و تنم از وسوسه ای می سوزد

تو را می خواهم برای بودنت ...ماندنت...همیشه و همیشه

دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

 

 

اکنون تو اینجایی

گسترده چون عطر اقاقیها در کوچه های صبح

 بر سینه ام سنگین

در دستهایم داغ

در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش

اکنون تو اینجایی...

 

دوستت دارم وحید نازنینم