مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

می دانی؟ دلم می خواست با گریه می نوشتم اما به من می گویند آدمهای قوی گریه نمی کنند.دلم دو خط سیاه و پررنگ پشت پلکهایم می خواهد.دلم یک جفت لب سرخ عاصی سرخوش می خواهد.از آن لبها که هر وقت عشقش کشید به خنده باز شود یا به قهقه.از آن لبها که هر وقت هوس کرد باز شود و دشنام هایی بدهد به غلظت سرخی سرخابش.
می دانی؟ دلم می خواست با فریاد می نوشتم. به من می گویند آدمهای میانه رو فریاد نمی کشند.حالا من فقط نمی فهمم چرا پس آدمهای میانه رو همه کنار راه من ایستاده اند؟

 دلم یک جادهٌ خلوت پر از سرازیری و سربالایی می خواهد

دلم می خواست سرم را کنار دستت بگذارم تا موهایم را نوازش کنی و من ازهر چه بهشت سلامتی است بگذرم در هیاهوی نوشانوش و گم شوم در سودای سری که درد نمی کند.
می دانی؟دلم می خواست حکم بازی کنم.به من می گویند آدمهای روشنفکر حکم بازی نمی کنند. حالا من فقط نمی فهمم چرا تا حالا نور این همه فکر تابناک کورم نکرده است؟

دلم تاریکی می خواهد و صداقت

به گمانم این جماعت فراموش کرده اند حکم حکم دل است.

نظرات 1 + ارسال نظر
شهرام پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ http://werwer.blogsky.com/

سلام....
..من دلم روشنی میخواهد و صداقت .....
خیلی زیبا بود .......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد