مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست ...

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ...

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است ...

 مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق ...

 و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

 

 

 

 

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید!

 

 

 

 می خواهم عشق بماند و
 اشک بماند و
 لبخندی که هدیه ی لبهای توست
 می خواهم تو باشی و
من باشم و
زندگی
 و ستارگان سرشاری
 از انعکاس ما

 

وحیدعزیزم ...خیلی دوستت دارم


 

تقدیم به عشق مهربونم ...وحید عزیزم

 

 

 

دست های تو
رنگ تیره گی شب
دست های من
بی رنگی مهتاب
...
سر انگشتانت را بر پوست دستانم بکش
بگذار یک بار هم شده
مهتاب از شب رنگ بگیرد.


 

 

خواستم بگویم
آن جا که تویی
آفتاب به اندازه یک چرخش عقربه
زودتر غروب می کند
اما گرم تر می تابد.
چون تو
که یک دنیا فاصله را پس می زنی
تا بیشتر دوست بداری.
خواستم بگویم
آن جا که تویی
دیوار سفید ایستاده است و
زائران شب زمزمه های اندوهگین را برای
هزارمین بار می خوانند.
اما تو...
تو نشسته ای و آخرین شمع منور
با لبخندت روشن می شود.


می گویم
بگذار یک بار هم که شده
دل من گیر تو باشد
و
من دلگیر نباشم.
یا دست کم
دلم تنگ دل تو باشد
و
من دلتنگ تو نباشم.

می گویم
بگذار یک بار هم که شده
من دلدار تو باشم
و
دلم را به دار نکشم.

می گویم...
بگذار این بار آخر هم که شده
از زمین به آسمان ببارد.

من از باران بیزارم...