مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

برای عزیزترینم

 

دوست دارم تو را تنگ در آغوش بگیرم

وتمام دلتنگی هایم را با شعرهایم به سرزمین چشمانت هدیه کنم.

دوست دارم شبنمهای دلواپسی ام را روی گونه هایت جاری سازم صورتت را

با اشکهایم خیس کنم   و تو مثل همیشه به من بگویی :

 دوستت دارم.

 

وحید عزیزم تا آخر دنیا دوستت دارم

 

 

 

شقایق ها سکوتم را بهانه می کنند

باران حضورم را

و سبزه آغوش رهایم را

نسیم تن عریانم را

وابر اشک شوقم را

کوه و جنگل لذت تنهاییم را

و خود نیز اعترافی صادقانه

در قلبم

من عاشق شده ام...

 

 

 

تنها روی جاده فردا چشم به خوشبختی گشوده ام  وفردایم را می نگرم.

آرام گام بر می دارم حرکت می کنم سایه ای مرا همراهی می کند که مدتهاست

چشم من انتظارش را می کشد.

پشت این جاده نا معلوم می تواند فردایی باشد که من و تو انتظارش را داریم.

دستان گرم و سوزانت را در دستان من بگذار تا هیچ بیمی از ظلمت و تاریکی

نداشته باشم.

اکنون تو اینجایی در کنار من عطر خوش نفست زمانم را آغشته کرده

اکنون ما خوشبختیم

                                 خوشبخت

                                                    خوشبخت

                                                                     خوشبخت

 

 

 

 

سوگند به شبنم هایی که پیش از بیدار شدن خورشید به دنیا می آیند و به

گلهایی که خوشبوتر از همه خاطره های زمین هستند از عشق گفتن و نوشتن

آسان نیست.

عشق کوچه ایی است که آهنگ اشتیاق قلبها را می توان در آن شنید. عشق

افقی است آبی که نگاه بارانی عاشقان به آن دوخته شده است. عشق نفسهای

کودکی شادمان است که از غصه های ریزو درشت عالم چیزی نمی داند.

تو از عشق چه می دانی؟

اولین بار عشق را کجا دیدی؟

چه وقت با او حرف زدی؟

چه کسی به تو گفت: عشق چه رنگی است؟

عشق گاهی به رنگ آسمان است و گاهی به رنگ پرهای پرستویی که به دنبال

آشیان می گردد و گاهی دیگر به رنگ آرزوهایی که در قلبهایمان پنهان کرده ایم.

من از عشق وضو می سازم. من با عشق نماز می خوانم. من در عشق غرق

می شوم. من بی عشق در کنج قفسی که میله هایش از حسرت است

می پوسم. من بی عشق میمیرم.

با عشق می توان حرف زد . با عشق می توان راه رفت با عشق می توان

همه دیوار ها را برداشت و به جای آن پنجره کاشت.

سوگند به چشمهای تو...

سوگند به چشمهای تو که همیشه بیدارند بزرگترین درس هستی جز این دو

حرف نیست:

       بی عشق نمی توان زیست...

 

وحید عزیزم تو تنها عشق منی ...بدون تو هرگز.

دوستت دارم

 

شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد

بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از

چیدن ستاره های قلبت روی گونه هایت می کارم تا بدانی

ای خوبم چقدر دوستت دارم....

 

 

 

 

 

 

 

دو قطره عشق
روی کاغذم بچکان
تا شعرم رنگ خون بگیرد و بوی اشک.
دو قطره عشق
روی کاغذت می‌چکانم
تا ترانه‌ات درختی شود،
بر شاخه‌اش مرغ عشقی خانه کند
و بر فرازش ابری آشیان.
آن وقت باران که ببارد
دو قطره عشق می‌چکد بر کاغذ و ترانه و جهان.

 

تقدیم به کسی که دلش مثل دریا بزرگ است و همه بزرگی او همه دنیای کوچک من است

وحید عزیزم دوستت دارم


 

 

آن کس که می آید, شاید بماند و شاید نه,

آن کس که می ماند, شاید برود ولی همیشه خواهد ماند.

 

 

 

یک بار خواب دیدن تو...

  به تمام عمر می‌ارزد

  پس نگو...

  نگو که رویای دور از دسترس،

  خوش نیست...

  قبول ندارم

  گرچه به ظاهر جسم خسته است،

  ولی دل دریایست...

  تاب و توانش بیش از اینهاست.

  دوستت دارم

  و تاوان آن هرچه باشد

 باشد...

 

وحید عزیزم دوستت دارم

 

 

باد می آید.
قامت بوتهُ گل سرخ در باد خم می شود.
برگهای سبز تیره دیگر درخشان نیستند.
غنچه ها دیر زمانی ست شکفته اند. برگها فرو افتاده اند.
گلبرگهای پرپر را باد برده است.
اما کافی ست تا ته سینه نفسی بکشی...
جهان هنوز هم به بوی گل سرخ آغشته است.
حالا به باد بگو تا ابد بوزد.

 

 

 

سلام ماه من...
دلم برایت پر می کشد.
گفتم دو خط برایت بنویسم . هی نفسم به شماره می افتد که مبادا سایهُ سیمین و شفافت هی دور شود و پنهان شود و گم شود میان ابرهایی که از بس سیاه اند انگار رنگ مرگند. هی چشمهایم را می بندم و باز می کنم و هی این پلک زدنها را می شمرم که شب برسد و تو برسی و مهتاب روشن کند این گوشهُ دنیا را تا تو باشی و من.
من باشم و ماه من.
کاش یکی دست دراز کند و این ابرها را پس بزند. این بار اگر جهان تاریک شود, تو پنهان می شوی در دورهایی که همیشه هست و من گم می شوم در این نزدیکی که نیست.
کاش یکی دست دراز کند و این سنگریزه ها را جمع کند. این بار اگر سنگی سیمای نقره فامت را نشانه رود, تو در خواب آب پنهان خواهی شد و من در بیداری زندگی.
دلم تنگ است ماه من.
تو می دانی امشب چرا اینقدر تاریک است؟

 

وحید جان دوستت دارم بیشتر از همیشه...

 

...درد رفته است و من مانده ام. خستگی بر تنم ماسیده است.دلم پر می کشد که امشب یک منظومه از شیدایی های دل و سوداهای جان بنویسم برای هر آنکه دلم می خواهد کنار دلم باشد و نیست. اما جسمم خسته و کوفته است.هوس کرده ام بی تابی هایم را نجوا کنم و بیکرانگی ها را فریاد. کاش خستگی امان نمی برید. آن گاه می شد از این همه آفرینه ها و آفریدگار های شگرف که در پیرامون خود می بینم سخن بگویم. کاش ...
با این همه دوباره یاد همهُ آنها که دلم می خواست باشند و نیستند آرامم می کند. دوباره نه , چند باره لبخند می زنم.

...مواظب خودم هستم. چشم .
...فکر و خیال هم زیاد نمی کنم. چشم .
اما دلتنگی را نمی شود کاریش کرد.
دلی که تنگ نشود که دل نیست.

 

 



 

 

 

 

بمون بمون که موندنت لحظه آغاز منه

بدون بدون که عشق تو شروع پرواز منه

ببین که با هر نفست دنیا برام تازه می شه

لذت دیدن تو با دنیا هم اندازه می شه

بذار تو دستاتو رو تنم که تن پوش منه

تمام ذرات تنم عشقتو فریاد می زنه

بمون بمون که ماه با تو حجابشو برمیداره

بمون که خورشید واسه عشق گلهای آفتاب می کاره

بمون با من ای نازنین نبند رو عشق من درو

فریاد عشق عاشقا بشنو عزیز من نرو

اگه بری کی گلدون دلمو آبپاشی کنه

کی می تونه تو چشم من خورشیدو نقاشی کنه

کی می تونه تو گلدون گلهای عشقو بشونه

کی می تونه از لب گل آوازعشقو بخونه

کی می تونه . کی می تونه

 

دوستت دارم

 

 

 

 

می بینی چه خوب است؟
می بینی چه خوب است که گاهی خودت را بسپاری به آن دو دست آشنا که از آب بیرون می آید, خیس خیس و تو را به آرامی در بر می گیرد و با خود به جریان آب می سپارد؟ می بینی که لحظه ای بیش نمی پاید تا از روی پل به انتهای شگرف آبی آب برسی و دیگر هیچ صدایی را در حاشیهُ رود نشنوی؟
می بینی چه خوب است؟
خوب است که گاهی بنشینی و تن بسپاری به موسیقی یک صدا که تو را به نام می خواند, به نسیم یک نوازش که بر پوستت دست می کشد, به حبابهای خنده های بی دلیل که می آیند و می ترکند و می روند, به عطر گلی که پرپر شده است اما هنوز می شود برایش شعری سرود.
می بینی؟
شب است. یک گوشه نشسته ام و دانه های فیروزه ای روزهای آبی را کنار دانه های زرد خورشید و دانه های سبز گیاه و دانه های سرخ خاطره به نخ می کشم تا گردنبندی بسازم برای سینه ای که پر از آه های سوخته است اما هنوز نفس می کشد.
می بینی چه خوب است؟
گاهی در بیداری هم می شود خیال کرد و با ماه قدم زد و سینه ریزی از زندگی داشت
.

 

 

 

فردا بهترین روز خداست...

 

تقدیم به تنها کسی که آهنگ عشقش برایم همیشه زیباست و عاشقانه ستایشش می کنم.

وحید عزیزم . از صمیم قلب تولدت را تبریک می گویم وبرای داشتن تو و عشق تو به خود

 می بالم ...فرشته مهربونی من ...دوستت دارم

 

تولدت مبارک عزیزم

 

 

 

 

 

شبی که گذشت...

ساعت پنج بامداد است. همه خوابیده اند. من بیدار شده ام. بیدار؟ برای بیدار شدن باید به خواب رفت که من نرفته ام. اما حالا ایستاده ام کنار پنجره ای که رو به مهتابی باز می شود. قرص چراغها سوسو می زنند.
به خودم می گویم امروزشنبه است. می نشینم و دفتر سیاه جلد چرمی را می گشایم. به خودم نهیب می زنم...بنویس...
حالا دیگر صداهای دور و نزدیک را نمی شناسم. حالا همهمه ی روز هم که بیاید تنها آوایی گنگ است. حالا من تمامی آواهای برنیامده از گلو و آواهای هول انگیز و فریاد و ناله هایی را که خاموش فرو داده بودم را...خواهم نوشت.
نوشتن؟ نمی دانم. برای نوشتن باید دلیل داشت.
به دست هایم که می لرزند نگاه می کنم و دلیل هایم را با تماس سرانگشتان یخ کرده ام یکی یکی به یاد می آورم. نه! برای نوشتن چندان دلیلی هم لازم نیست. پس من هم باید بنویسم.
نمی دانم. بیدارم و می نویسم. بی آنکه به خوابی رفته باشم و دلیلی داشته باشم. به بودن می اندیشم و به سرنوشت. به تو. به آمدنت. به ماندنت.به نسیم و باد و توفان. به شادی سبک و سیال این روزها و به اندوه تلخ و سنگین این روزهای من در دوری تو...
می اندیشم...سرنوشت من زندگی ست و زندگیم روزنه ای
....
در پاسخ هر که پرسیدم کجایم .لبخندی زدم و گفتم : همین جا. زنده ام. پنج شنبه هم گذشت و من زنده ماندم.

تلخ تلخ تلخ.
پنج شنبه چونان کابوسی بود به رنگ رویا. انگار کن خوابناک در سرزمینی افسانه ای سیر کنی. سنگینی اندوه از شب پیش فوران فغانم را بسته بود. تنم بوی مردابی خشکیده می داد. کاسه ی چشمها چون بیابان برهوت و چشمها در چشمخانه سرگردان و لبها ترک خورده و کام زهرآلود.
هراس و رخوت. خشم و اندوه.
انگار کن در جایی که روزگاری نه چندان دور آتشی شعله می کشید حالا غبار بود و خاک بود و بغض و بوی نا...
انبوه سیال پندارها و خواب ها و خیال ها و اندیشه های گران و خاطرات تلخ و شیرین مرا در بر گرفته بودند.حتی توان تلاشی برای گریز از آنها هم نمانده بود. رمقی نبود. انگار همهمه ای مرا در خود فرو کند و همه ی پیرامون مرا ببلعد. پیرامونی که پر بود از آواز و خنده و کلام و فریاد...
اما من بی بار و تهی در خود می تپیدم و له می شدم. چونان جسمی  که از سرما ترک بردارد و تکه تکه شود. دلم می خواست بلند می شدم اما خوف برم می داشت که به تنها جنبشی اندامهایم چونان قندیل های یخ بشکند و فرو ریزد. یا که وجودم چون لته پاره پارچه ی بویناک و ژنده ای به چرخش دستی از هم بدرد و پاره پاره شود.
چیزی مرا از خود می راند و چیزی مرا به خود می خواند...بی اندیشه. بی پندار. بی دلیل.
رها نمی شدم..
اما نریختم. برای فرو ریختن باید ویران بود. من که ویران نیستم.
تن کجاست که ویران شود؟ انگار کن یک شیشه که تکه سنگی بر آن بزنی و بشکند. شیشه تمام می شود. آنچه می ماند شیشه نیست. بیگانه است. حالا تنها شکستگی ست.
حالا همه ی نیرویم را جمع می کنم که دو باره بخوابم. چیزی که نمی دانم چیست و اصلآ نمی دانم که بوده یا نبوده ....هر چه بوده ست و هر چه هست دارد مرا از پای در می آورد.
 برای مردن باید زنده گی کرد. من زنده گی را با تو آزمودم

تنم کوفته است. چشمانم سنگین شده اما خواب نمی آید. منگ شده ام. درونم می سوزد اما دست هایم یخ کرده اند.
با خودم می گویم...
روزگاری نه چندان دور برایت نوشته بودم:
دلم تو را می خواهد

فردا اگر بیدار شدم برایت خواهم نوشت:
 من بیش از همیشه می خواهمت.

برای تو که با همه وجود دوستت دارم و عاشقانه ستایشت می کنم(وحید عزیزم)


 



 

پنجره را به سوی آسمان باز کردم
در جستجوی کلامی .
دستهایش را باز کرد
و تیله ها به زمین ریختند.
حالا واژه ها گریخته اند
و تنها صدای شکستن می آید.

 

 

 

 

 

 

کاش شکل دست نوشته های من بودی. آن گاه در بودن یا نبودنت واژه ای می یافتم ناب و بی خلل. واژه ای از جنس دل و رنگ نور. واژه ای با بوی باران و رنگ گل. واژه ای که شکل تو باشد و شعرهای من. واژه ای که تو باشد و من باشد و دیگر واژه نباشد.

بیا. در غروب یک روز بهاری. در اردیبهشت ماه. وقتی که هوای خانه پر از بوی رازقی و شب بو و یاس است.آرام و آهسته.بی آنکه کلامی بگویی.بیا. از راه برس. مثل نسیم که پیش از آنکه فکر کنی روی پوستت می نشیند.بیا. بی خبر بیا. مثل رگبار بهاری. که تا چشم بر هم بزنی لایه ای از شبنم روی پوستت می نشاند.
بیا.از راه برس.آرام و بی خبر.
اگر بگویی که این گونه خواهی آمد , من قرار می گیرم. باور کن.
فقط بگو که در اردیبهشت می آیی.هنگام غروب. بی خبر. آرام.
 
 
آخر دلم به اندازه همه ستاره هایآسمان گرفته است و تو همانی که می دانم همیشه گل لبخند را برایم هدیه می آوری...
بیا وحیدم که سنگینی این دلتنگی برای شانه هایم بس سنگین است...



 

 


 

 

دلم چند حرف می خواهد.
یک د با آن انحنای نازک که راز بودن در آن نهفته است. یک و که سر در گریبان برده در هجوم باد و سکوت کرده است.یک س با دندانه های همسان که ستاره ها را می شمارد تا سپیده دم. دست آخر هم یک ت که نقطه تنهایی را به آغاز تو می رساند.
دلم چند حرف می خواهد تا با آنها واژه ای بسازم و تا دوردست بیایم.
تا برسم و دست تو را بگیرم.
راستی...
تو کجایی ای دوست ؟

دلم خیلی گرفته ....

وحیدم خیلی دوستت دارم

 

 

 

 

 

میان خرده ریزهای جهان به دنبال تو می گشتم.
به دنبال تو که گم شدی در تنهایی آیینه و بوی گل سرخ و بلندای پاییز و تن دشت.
به دنبال تو می گشتم با پلک های خیس و چشمان خشک, در مه گم می شدم و در آب دست و پا می زدم.
به دنبال تو می گشتم که گم شدی و دایره ها هی چرخیدند و چرخیدند و دیگر هرگز پایان نیافتند در نگاه من و مسیر من.
به دنبال تو می گشتم که گم شدی و عقربه های ساعت هی چرخیدند به دور همان دایره هایی که پایان نیافتند در مسیر نگاه من.
به دنبال تو می گشتم و هیچ پرده ای بر روی هیچ پنجره ای نمی افتاد تا من دیگر این رفتن روز و آمدن شب را نبینم و هی نگردم.
برای همین به دنبال تو می گشتم و گمان می بردم از این پیچ که بگذرم دیگر هوا صاف می شود و تند باد نمی وزد و گیسویم را تنها نوازش نسیم پریشان می کند.
میان خرده ریزهای جهان به دنبال تو می گشتم که فکر می کردم گم شده ای.

حالا آدرس قلبم را به تو می دهم تو بیا ...منتظرم

راه دوری نیست.
کافی است از کنار این ردیف درختان بیایی.تا انتهای این جاده بیایی.
گم نمی شوی. راه دیگری نیست. میان بر نمی شود زد.
اگر پاییز باشد برگهای خشک زیر پایت صدا می کنند.
شاید هم زمستان باشد و برف باریده باشد و جای پایت روی برفها بماند.
راه دوری نیست.
ردیف درختان نمی گذارد گم شوی.
این همان جاست که من کنارش ایستاده ام.
همان جا که سر راه هیچ کس نیست.

من وتو کنار هم ...

دوستت دارم



گفتم
ترا دوست دارم .
صدای مرا,
نقاشی کن.
دلتنگ توام,
اندوه مرا,
نقاشی کن.
به تو می اندیشم, در غم دیگران,
پندار مرا, نقاشی کن .
گفتی :
در خلئی که هوا نیست,
نه من ترا می خوانم,
نه تو مرا می شنوی.
برایم چراغی بیاور,
بی نور,
چگونه نقاشی کنم ؟ ...

 

 

 

 

به هوای تو گاهی من هوایی می شوم.

هوای دلم ابری می شود.

دل که هوای تو را می کند, چشمانم بارانی می شود و مه پیکرم را فرا می گیرد.

دل که هوای تو را می کند من هوایی می شوم.

ابری, بارانی و فرورفته درمه.

اما پس چگونه است که یادت همیشه و هنوز چون خورشید در خاطرم می درخشد؟

 

وحید جان دوستت دارم

أظ�اف

 

 

 

أظ�اف

 

 

 
 
برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن  غم پل بسازیم

کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرحم بسازیم

بذار قسمت کنیم تنهائی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن

تو رو میشناسم ای شب گرد عاشق تو با اسم شب من آشنائی
از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقائی

تو رو میشناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من
تن شکسته تو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من

بذار قسمت کنیم تنهائی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن

به دنبال کدوم حرف و کلامی سکوتت گفتن تمام حرفهاست
تو رو از طپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست

تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آئینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم تو خورشید و به دست من سپردی

بذار قسمت کنیم تنهائی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن

کمک کن جاده های مه گرفته من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته رو یخ بستگی شاخه نمیرن

کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم

بذار قسمت کنیم تنهائی مونو میون سفره شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
 
وحیدم دوستت دارم
 
 
 
 

 

عشق را معصومیت و نجابتش عشق می کند ...

عشق را نگاه من و تو عشق می کند...

به چشمهای هوس آلودی که به استقبال عشق آمده اند بگویید از همان راه آمده باز گردند که عشق هرگز در قاب چنین چشمهایی نخواهد نشست . به قلبهای حقیری که در پی عشق می گردند بگویید عشق حس بزرگیست حتی اگر هم بخواهد در خانه تنگ دلشان جا نمی گیرد. به آنها که سخت می بخشند ،سخت می بخشایند ، دیر می گذرند ، بگویید آنکس که دیکته ساده " مهر" را نمی تواند بنویسد او را چه به سرودن غزل هزار بیتی عشق ... عشق نه اسیر می کند ، نه اسیر می شود ، نه تمنا می کند ، نه بی خیال می شود ...

 

 

                                                         عشق من** وحید من** دوستت دارم