من وفادار بوده ام. به بیدارخوابیهای شبانه , به نجوای اندوه , به بغضهای فروخورده و اشکهای بر گونه ماسیده.
من وفادار بوده ام به هر آنچه مرا به کسی در جایی از این گسترهُ بی مرز پیوند می داده است.
من به جادوی خیال و افسون رویا وفادار بوده ام همچنان که به چهرهُ واقعیت و چشمان حقیقت.
من به هر چه ماند و نرفت وفادار بوده ام هم بدانسان که به آن چه رفت و بگذشت.
اکنون می خواهم به خود نیز وفادار بمانم. می خواهم وفادارِ وفای خود باشم.وفادار تو که همیشه وفادارم بودی.
می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت. به آرامی. با آرامش. و به تمام لحظه های گذشته فکر کرد.
می شود به همه چیز جور دیگری نگاه کرد. می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت و فکر نکرد. به آرامی. با آرامش.
فکر نکرد و تهی بود از هر آن چه که گذشته است. گاهی می شود خالی شد.
به آرامی. با آرامش
همین....
یکی دست دراز کند و پنجره را باز کند.
من نفسم تنگی می کند.
پنجره نزدیک است.کافی است دست دراز کنی.
با سلام
عالی بود
ممنون می شوم نظر شما را در باره شعر هایم بدانم
به امید دیذار