مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

 

 

 

 

امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ با توبودنند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر شد!
می بینی... 

 

دوستت دارم


تا بی نهایت....

 

Click to view full size image

 

ان موسیقی که با تو شنیدم،چیزی بیش از یک موسیقی بود،
و ان نانی که با تو خوردم،چیزی بیش از نان بود،
حالا بی تو،همه چیز محزونم میکند،
انچه روزی زیبا بود،مرده است.

دستهایت زمانی این میز و این نقره را لمس کردند،
و انگشتانت را دیدم که این جام را گرفته بود.
اینها را تو به خاطر نمی اوری،ای عزیز،
و با این حال حس لمس تو بر اشیا همیشه خواهد ماند.

چرا که وقتی از کنار انها می گذشتی، در قلب من بودی
و با دستها و چشمهایت انها را متبرک می کردی.
و انها همیشه در قلبم خواهند ماند
که زمانی تو را می شناختند، ای زیبای فرزانه.

 

 

Click to view full size image

 

وقتی از پنجره دلت
به آسمون آبی خوبیهایت می نگرم
احساسی در درونم می گوید
کاش وسعت آبی لحظه هایت
مال من بود

 

Click to view full size image

ای کاش احساسم گلی می بود
میریخت عطرش را به دامانت
یا مثل یک پروانه پر میزد
رقصان به روی طاق ایوانت
 
 
ای کاش احساسم کبوتر بود
بر بام قلبت آشیان میکرد
از دست تو یک دانه برمیچید
عشقی به قلبت میهمان میکرد
 
 
ای کاش احساسم  درختی بود
تو در پناه سایه اش بودی
یا مثل شمعی در شبت میسوخت
تو مست در میخانه اش بودی
 
 

ای کاش احساسم صدایی داشت
از حال و روزش با تو دم میزد
مثل هزاران دانه برفی
سرما به جان دشت غم میزد
ای کاش احساسم هویدا بود
در بستر قلبم نمی آسود
یا در سیاهی دو چشمانم
خاموش نمیگشت و نمی آلود
                           
ای کاش احساسم قلم میگشت
تا در نهایت جمله ای میشد
یعنی که " دوستت دارم"ی میگشت
تا معنی احساس من میشد .

" دوستت دارم ! "

امیدوارم روزی بتوانم بهترین شعر زندگیم را برای تو بسرایم
و تقدیم تو کنم
گرچه که یقیین دارم که می دانی
نه تنها اشعارم
که تمام هستی ام
وجودم
تقدیم به توست
تو الهام بخش بهترین ابیات شعرهای منی
وقتی اولین سلام
نخستین دیدار
ملتهب ترین نگاه را به یاد می آورم
آن زمان که با نگاهی معصومانه
با لبخندی کودکانه
و با صداقتی شاعرانه
دستهایم را فشردی
و آن زمان را که شوق هر روز دیدنم
و هر روز دیدنت
آرامم می کرد ...
آه ! افسوس که چه زود گذشت !
باور می کنی ؟
باور کن که لحظه لحظه اندیشیدن به تو
حتی با اینهمه فاصله و درد
خون زندگی ، عشق به زندگی ، عشق به بودن را در رگهایم به جوش می آورد!
باور کن که هنوز هم دوست دارم
کودکانه
بی پروا
صادقانه
عاشقانه
دیوانه وار
بگویم
دوستت دارم
بگویم از ازل تا به ابد
عاشقانه و دیوانه وار
دوستت دارم
گرچه گفتن و شنیدنش را از من دریغ می کنی
می هراسی
می گریزی
اما من هنوز هم
دوست دارم که بگویم
دوستت دارم !

 

دوستت دارم

عکس قلب

 

چگونه می توانم احساسم را پنهان یا انکار کنم
در حالیکه می دانی دروغ نمی توانم گفت ؟
عشق همه باور من است
با عشق زندگی می کنم
با عشق نفس می کشم
با عشق می خوابم
با عشق بیدار می شوم
من حتی با عشق فکر می کنم !
به تو
به خودم
به دنیا
به بود و به نبود !
به من یاد داده اند که من و تو ، ما
و ما یعنی عشق
حال بگو من چه کنم که عشق ، این حس همیشه بیدار من
برای تو چون لطیفه های تکراری آزار دهنده
روح تو را می آزارد ؟
گناه من چیست که عقل تو ، عشق مرا با منطق مجهولات می سنجد و به قضاوت می گذارد؟
حال به من بگو که اگر من و توی من ، ما ، عشق ، احساس یعنی بازی کودکانه پر از نیرنگ و ریا
عشق یعنی پوچ و بی محتوا
عشق یعنی منطق و عقل
عشق یعنی انکار
عشق یعنی زمان
عشق یعنی فراموشی
ما نه ، من چه کنم که
تو را با احساسم می پرستم
با چشمانم
با گوشهایم
با دلم
با وجودم
به کدامین گناه باید بپذیرم که چون تو عشق را از دید عقل ببینم نه از دریچه دل ؟
حال اگر تو نمی خواهی با من
ما بسازی
عشق بیافرینی
احساس را با عقل بیامیزی
عشق را بر سر سفره دل بیاوری
آن حکایت غریب دیگری است
که دل من چه آسان به تو می بازد ؟
ومن چه آسان از دست می روم
و تو چه آسان به اینهمه صداقت و صفا و صمیمیت می خندی و می گذری !!!!!!!!!

از یکی از دوستان...

ان کس که میگوید دوستت میدارم خنیاگر غمگینی است که اوازش را از دست داده
ای کاش عشق را زبان سخن بود
شاملو

عکس قلب

 

 

 

دوستت دارم

 

تنها تو...

امروز بعد تقریبا یک سال اومدم تا بگم عزیزم بیشتر از همیشه دوستت دارم و بعد سه سال با تو بودن هر رئز برایم یک اتفاق ساده ای که پشت پنجره تنهایی هایم شوق و امید به زندگی را برایم دو چندان می کنی ....دوستت دارم وحیدم

 

اجازه هست به عشق تو، توی کوچه ها داد بزنم؟

 

روی پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؛

 

اجازه هست که هر نفس ترانه بارونت کنم؟

 

ماه و ستاره رو بازم فدای چشمونت کنم؛

 

اجازه هست که خنده هات قلبمو از جا بکنه؟

 

بهت بگم عاشقتم، دوست دارم یه عالمه؛

 

اجاز هست بهت بگم عشق تو توی سینمه؟ 

 

جونمو هم به پات بدم بازم برای تو کمه؛

 

به من بگو، بگو به من، بگو منو دوسنم داری؟

 

بگو که واسه هوست پا روی دلم نمی ذاری

 

اجاز هست نگاهتو توی خاطرم قاب بکنم؟ 

 

چشمی که بدخواهمونه به خاطرت خواب بکنم؛

 

اجازه فریاد بزنم توی قلبمی تا به ابد؟

 

بدون اگه رسوا بشم بخاطرت خوبه نبرد؛

 

اجازه هست کنار تو به اوج ابرهام برسم؟

 

دست توی دستمو برم به فردا برسم؛

 

اجازه هست دریا بشم، کویرو پیومنه کنم؟

 

تو صدف دلم بشی، من توی دلت خونه کنم؛

 

اجازه هست یه لحظه باز توی چشات نگاه کنم؟

 

با یک نگاه بی ریا روی غمو سیاه کنم؛

 

اجازه هست ...

 

 

 

 

وحید عزیزم سلام شب بخیر

چه قدر دلم برات تنگ شده ...نمی دونی چه قدر دلم می خداست اینجا بودی و سرمو رو شونه

هات می ذاشتمو زار زار گریه می کردم ...خسته شدم از بس واسه کارای نکرده جواب دادمو جز

 تهمت چیزی نشنیدم گاهی وقتا از خدا می خوام که تو مثل بابام نباشی ...تحملش واقعا

سخته....قبلنا این طوری نبود ۲-۳ سالیه این طوری شده اونم علت داره...بماند!!!

دلم گرفته ...کاش دختر نبودم...گریه دارم زیادددددددددددددددددددد

تو می دونی روشنکت نه اهل دوست و رفیقه نه گشت وگذار...این دلم داره می ترکه

همه تفریح و ذوق من اینه که روزی نیم ساعت با تو قدم بزنم این چیزه زیادیه؟؟؟

وحید ......دوستت دارم تا ابد  

 

 

 

 

در این هستی غم انگیز

وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی « دوستت دارم»

کام زندگی را تلخ می کند

وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات

زندگی را

             تا مرزهای دوزخ

می لغزاند

دیگر – نازنین من –

چه جای اندوه

چه جای اگر...

چه جای کاش...

و من

         – این حرف آخر نیست –

به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه

از لذت  گفتنش امتناع کنم.

 

 

 

 

 

     وقتی که دل دست‌هایم

                       تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت

                       آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید

                       تا با ترکیبی از کسوف و گرما

                       دوری‌ات را معنا کنم.

 

 

 

 

 


 

 

 

دنبال بهانه ای بودم که باز بیایم و برایت بنویسم

همه احساسی را که به تو دارم...

بهانه ای جز دوست داشتت نیافتم و

 این همان است که مرا برای ادامه زندگی امیدوار می کند

وحیدم عزیزترینم همه جان و دلم فدای تو ...

تو که همه وجود منی و عاشقانه دوستت می دارم

 

 

 

 

وحید عزیزم بیشتر از همیشه دوستت دارم

به خاطر همه مهربونیات و همه همدلیات ممنون

همیشه کنارتم و می دونم کنارمی عزیزترینم

روشنکت

 

 

سنگ روی سنگ می‌گذاری زیر ریزش یک‌ریز آسمان و سر بلند نمی‌کنی تا کسی گمان نبرد که اشک‌هایت را پنهان می‌کنی به بهانه‌ی باران. سنگ بر سنگ می‌چینی تا ستونی شود بلند, تا روزی دستت را بگیرد و با تو بر فراز سنگ‌ها بایستد و زندگی را فریاد بزند.
سنگ روی سنگ می‌لغزد و می‌غلتد و فرومی‌افتد و تو بی‌وقفه سنگ روی سنگ می‌گذاری و می‌چینی و وامی‌چینی تا ستونی شود بلند, تا روزی روزگاری برسد به آسمانی که پس از بارش باران بستر رنگین‌کمان می‌شود.
تو سرگرم و دل‌گرم سنگ‌ها می‌شوی و قطرات باران رنگ‌هایت را می‌شویند و می‌برند و تو دیگر رنگارنگ نیستی، بی‌رنگ شده‌ای مثل رنگی پریده که نبوده‌ است و نیست.
تو به سنگ‌ها خیره می شوی و کسی خاک می‌پاشد انگار در چشم‌هایت و آسمان ترک بر می‌دارد و رنگین‌کمان نیست می‌شود و توفان درمی‌گیرد و تو هیچ نمی‌بینی و سنگ بر سنگ می‌چینی.
سنگ بر سنگ تا ستونی شود که دست‌در‌دست او بر فرازش بایستی و زندگی را فریاد کنی.
ناگهان... همه چیز از حرکت باز می‌ایستد.
باد و باران و آسمان و زمین و زندگی.
تو سر بالا می‌کنی. سنگی از دستت بر زمین می‌افتد. سنگ‌ها بر سرت آوار می‌شوند.
تو می‌مانی و رنگ بی‌رنگی و سکوت و سکون و سرما.
تو می‌مانی و او که سنگ شده‌است در دوردست‌ها.



 

این متن را لز یکی از وبلاگ ها یادداشت کرده بودم امروز هوس کردم بنویسمش ...


این‌ها را باید فردا بنویسم، اما امروز می‌نویسم. فردا نمی‌شود.
فردا روز باور است. روز پذیرش. روز تسلیم. روز ناتوانی. روز سر فرود آوردن و تن سپردن.
آخر فردا روز رفتن پدر است.
برای همین امروز می‌نویسم.
امروز که هنوز حضور پدر را تجربه کرده است، گیرم با کمی درد. جایی در سمت چپ قفسه سینه.
این‌ها را امروز می‌نویسم تا فردا یادم بماند که اردی‌بهشت اصفهان، حاشیه‌ی زاینده رود، عصرهای تابستان، شب‌های زمستان، همه‌ی صبح‌های زود و همه‌ی شب‌های دیروقت، پاکت‌های نامه و گوشی تلفن از حضور پدر خالی شده است.
به همین ساده‌گی. چیزی در سمت چپ قفسه سینه تیر می‌کشد و پدر از نفس می‌افتد.
برای همین است که امروز می‌نویسم که فردا هفت سال می‌شود. هفت عدد کامل است و خاک سرد، این‌ها را هم یادم می‌ماند اما من در سردترین خاک جهان عاشق شده‌ام و هیچ هفته‌ای انتظار را مرا به کمال دیدار نرساند.
برای همین است که هیچ خاکی روی چشمان آبی‌خاکستری پدر را نخواهد‌ پوشاند و هیچ هفته‌ای بدون حضور او کامل نخواهد شد.
به همین ساده‌گی.
دیروز، امروز، فردا فرقی با هم ندارند. چیزی در سمت چپ قفسه‌ی سینه‌ی من می‌تپد تا پدر زنده بماند.









تقصیر فاصله نیست.

هیچ پروازی

مرا به تو نمی‌رساند

وقتی که تو

در کار گم‌کردن خود باشی.







ملالی نیست
کامران بزرگ‌نیا

برگی افتاده بود
جای دیگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای جدا شدنش را از شاخه
چرخیدنش را و پیچ و تابِ آرام‌آرام آمدنش را
و صدای نشستنش را، بر سطح درخشانِ آسفالتی، پیاده‌رو خیابانی ، ...
شنیده بودم

ندانستم از کدام شاخه‌‌ی کدام درخت
در کجا روییده بود و
بر کجا فرود آمده بود
این ‌چنین درخشان و این‌چنین پرعشوه

همین است، فقط همین
و ملالی نیست

برگی، جایی، افتاد
و زندگی من گذشت در، یافتنِ درخت
و در، دریافتنِ برگ و درخت

همین بود، فقط، همین
و ملالی نیست دیگر
جز دوری شما


 

 

تو می‌گویی
که نرفته‌ای
من می‌گویم
که مانده‌ام.
بی‌چاره زمین
که می‌چرخد....

 

 

 

نشسته ام به روی ابر خاطرات

ساکت وخموش

و فقط یاد توست که هر لحظه موسیقی قلبم را می نوازد

و شیرینی روزهای با تو بودن  گهگاهی صورتم را نوازش می کند

چه قدر دلم برایت تنگ است نازنینم...

 

شب روی جاده نمناک می خوانم هر مهتاب تو را

و تو آرام می آیی و می نشینی در سکوت سینه ام

زیر لب با شوق صدایت می زنم

و تو دست در دستم می نهی

و چشمهای فسونگرت می برد مرا...

گوش کن نبضم از طغیان خون متورم شده است

و تنم از وسوسه ای می سوزد

تو را می خواهم برای بودنت ...ماندنت...همیشه و همیشه

دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

 

 

اکنون تو اینجایی

گسترده چون عطر اقاقیها در کوچه های صبح

 بر سینه ام سنگین

در دستهایم داغ

در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش

اکنون تو اینجایی...

 

دوستت دارم وحید نازنینم

 

اومد ...

مثل همیشه آروم ...

مهمونیت هم مثل همه چیزت آرومه و با وقار

آخی!!!! چه قدر دلم هوای یه مهمونیه واقعی کرده بود...

خدایا دوستت دارم

 

 

 

 

بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
بی تو برای شاعری واژه خبر نمی شود
بغض دوباره دیدن ات هست و بدر نمی شود
فکر رسیدن به تو ، فکر رسیدن به من
از تو به خود رسیده ام اینکه سفر نمی شود
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود
صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
صبور خوب خانگی ، شریک ضجه های من
خنده خسته بودنم زنگ خطر نمی شود
حادثه یکی شدن حادثه ای ساده نبود
مرد تو جز تو از کسی ، زیر و زبر نمی شود
به فکر سر سپردنم به اعتماد شانه ات
گریه بخشایش من که بی ثمر نمی شود
همیشگی ترین من ، لاله نازنین من
بیا که جز به رنگ تو ، دگر سحر نمی شود
بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود

دوستت دارم