این متن را لز یکی از وبلاگ ها یادداشت کرده بودم امروز هوس کردم بنویسمش ...
اینها را باید فردا بنویسم، اما امروز مینویسم. فردا نمیشود.
فردا روز باور است. روز پذیرش. روز تسلیم. روز ناتوانی. روز سر فرود آوردن و تن سپردن.
آخر فردا روز رفتن پدر است.
برای همین امروز مینویسم.
امروز که هنوز حضور پدر را تجربه کرده است، گیرم با کمی درد. جایی در سمت چپ قفسه سینه.
اینها را امروز مینویسم تا فردا یادم بماند که اردیبهشت اصفهان، حاشیهی زاینده رود، عصرهای تابستان، شبهای زمستان، همهی صبحهای زود و همهی شبهای دیروقت، پاکتهای نامه و گوشی تلفن از حضور پدر خالی شده است.
به همین سادهگی. چیزی در سمت چپ قفسه سینه تیر میکشد و پدر از نفس میافتد.
برای همین است که امروز مینویسم که فردا هفت سال میشود. هفت عدد کامل است و خاک سرد، اینها را هم یادم میماند اما من در سردترین خاک جهان عاشق شدهام و هیچ هفتهای انتظار را مرا به کمال دیدار نرساند.
برای همین است که هیچ خاکی روی چشمان آبیخاکستری پدر را نخواهد پوشاند و هیچ هفتهای بدون حضور او کامل نخواهد شد.
به همین سادهگی.
دیروز، امروز، فردا فرقی با هم ندارند. چیزی در سمت چپ قفسهی سینهی من میتپد تا پدر زنده بماند.