مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

وحیدم تا آخر دنیا عاشقتم و دوستت دارم

 

 

یک قناری پنهان است
جایی در گلویت
که این همه آواز از آن سرریز می کند.

یک قناری پنهان است
جایی در گل‌های پیراهنم
که تو دست به نوازشش دراز می کنی.

یک قناری پنهان است
جایی در دوردست
که تو به تماشای بهار ایستاده ای.

یک قناری پنهان است
و من در جستجوی تو جهان را می کاوم

میدانم که تو همیشه در کنارم خواهی ماند

مثل همان قناری عاشق...



 

 

 


***دوستت دارم ***

 

نمیشه از تو یک لحظه جدا شم

که بی تو زندگیم رنگی نداره

تو خورشیدی به داد من رسیدی

زمستونم با تورنگِ بهاره

عشق من تا که تو رو دیدم ناز چشماتو خریدم

واسه ی بودن با تو از همه دنیا بریدم

تواون عشقی که من خوابشو دیدم

توبیداری به آرزوم رسیدم

توگل بودی شگفتی درنگاهم

به دنبال تو من پروانه بودم

.....

عشق من تا که تو رو دیدم ناز چشماتو خریدم

واسه ی بودن با تو از همه دنیا بریدم

 

 

دوستت دارم

 

 

 

 

روی تخته سیاه چشمان من نوشتی دوستت دارم

وجمله تو روی تخته سیاه جان گرفت

و به پرستش رسید

و پرستش اوج یافت و به اشک تبدیل شد...

و اشک جاری شد و تو چون

توان دیدن اشکم را نداشتی صورت ات را برگرداندی

من در این فکرم که گناه تو نیست که از من دوری...

آخر اهورایی را با آدم زمینی چه کار؟

عادت توست که دست نیافتنی باشی و دور از دسترس

چرا که همیشه چیزهای قیمتی نیازمند مراقبتند...

با دست گرم ات اشک هایم را پاک می کنی...

و نمی دانی که با حرارت دست ات حتی می توانی دریای پر تلاطم وجودم را تبخیر کنی...

وهمچنان نمی دانی که چقدر از عشق لبریزم...

و نمی دانی که بی تو هیچ هم نیستم...

حتی هیچ !!!

 

وحید عزیزم دوستت دارم

 

 

 

 

وقتی نباشی...وقتی طرح صورتت

آهنگ صدات...احساست...یادت...روبرویم نباشد

وقتی تو حتی خیال هم نباشی...باور کن

باورکن...حتی آن زمان هم میتوانم روی آب

نقاشیت کنم.

چون می دانم دوست داشتن تو معجزه قلب من است

 

 

 

دست خالی به خانه خدا رفتم
خدا هم دستهای خالیم را
با دستهای تو پر کرد

 

تقدیم به تنها عشقم که شب و روزم با وجود گرم و مهربونش همیشه شیرین و قشنگه

وحید عزیزم عشق نازنینم  دوستت دارم

 

                                     وحید

                          وحید

                                           وحید

 

 

دوستت دارم

 

دلم می خواهد
برای یکروز هم که شده
پشت پلکت پنهان شوم
آنوقت خواب هم که باشی
می توانم چشمت را تماشا کنم

روی گوشه و کنار سپیدی چشمت قدم می زنم
کنار نهرهای خونین شکسته ات می نشینم
دست و صورتم را می شویم

تا لبه سیاهی چاه مردمکت می آیم

درونش سنگی می اندازم
صدایش که نیامد

می روم تو تا پیدایش کنم

میانه راه درون چاه تنگترت می روم

انتهای چاه که رسیدم
آنجا تا صبح آرام می نشینم

می نشینم تا پلکت طلوع کند
تا نور ته چاه را روشن کند
از آنجا هر کجا را که نگاه کنی
من نیز خواهم دید

شب وقتی پلک خمارت نیمه باز شد

از چاه بیرون می آیم
پایم را درون آب سرخ نهرهایت می گذارم
و از گوشه چشمت بیرون می آیم
اگر در آینه چشمت را نگاه کردی

رد پایم را تماشا کن

 

 

دوستت دارم

 

 

دیگر نمی خواهم صدای ملامت رااز حنجره ی شقایق های وحشی بشنوم
من تو را می خواهم.من دست سبز تو را برای شکوفایی گل های وجودم می خواهم
بیا که اشکهایم بهانه ی تو را می گیرند
بیا که پریان احساسم پرواز را فراموش کرده اند
بیا که حوریان اشکهایم قسم خورده اند که راه قدم هایت را نمناک سازند

گفتم دوستت دارم و دوستت دارم و دوستت دارم و اشک از چشمانم سرازیر شد و باز
چیزی نگفتی و به جای سکوت این بار تو نیز مانند من اشک ریختی...
 
 
وحید دوستت دارم
 
 

 

 

امشب برایت از غربتی می نویسم

که لای آمدن بهار رو به آفتاب ایستاده است

از فصلی بین زمستان و بهار

فصل روییدن عشقمان

می نویسم از نوازش چشمانت ...از شمع و نرگس بهاریمان

و از لحظه هایی که دلتنگی قشنگ ترین سرود دوست داشتنمان بود

امشب می خواهم در حضور همه  قصیده ها اعتراف کنم

که غزل چشمان تو را می ستایم

و در اتاق کوچک تنهایی ام غربت عشقت را پذیرایم

.

.

.

برای تو که عاشقانه می پرستمت و دوستت دارم(وحید عزیزم)

 



 

 

بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست ...

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ...

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است ...

 مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق ...

 و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

 

 

 

 

اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
می خواهم بگویم : سلام!
اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
از کوچه های بی چراغ!
از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
از این ترانه ی تار...
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
آخر این رسم و روال ِ رفاقت است،
تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
یکیشان همان شاعری که گمان می کرد،
در دوردست ِ دریا امیدی نیست!
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می آید!

 

 

 

 می خواهم عشق بماند و
 اشک بماند و
 لبخندی که هدیه ی لبهای توست
 می خواهم تو باشی و
من باشم و
زندگی
 و ستارگان سرشاری
 از انعکاس ما

 

وحیدعزیزم ...خیلی دوستت دارم


 

تقدیم به عشق مهربونم ...وحید عزیزم

 

 

 

دست های تو
رنگ تیره گی شب
دست های من
بی رنگی مهتاب
...
سر انگشتانت را بر پوست دستانم بکش
بگذار یک بار هم شده
مهتاب از شب رنگ بگیرد.


 

 

خواستم بگویم
آن جا که تویی
آفتاب به اندازه یک چرخش عقربه
زودتر غروب می کند
اما گرم تر می تابد.
چون تو
که یک دنیا فاصله را پس می زنی
تا بیشتر دوست بداری.
خواستم بگویم
آن جا که تویی
دیوار سفید ایستاده است و
زائران شب زمزمه های اندوهگین را برای
هزارمین بار می خوانند.
اما تو...
تو نشسته ای و آخرین شمع منور
با لبخندت روشن می شود.


می گویم
بگذار یک بار هم که شده
دل من گیر تو باشد
و
من دلگیر نباشم.
یا دست کم
دلم تنگ دل تو باشد
و
من دلتنگ تو نباشم.

می گویم
بگذار یک بار هم که شده
من دلدار تو باشم
و
دلم را به دار نکشم.

می گویم...
بگذار این بار آخر هم که شده
از زمین به آسمان ببارد.

من از باران بیزارم...