مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

وحیدم خیلی دوستت دارم

 

 

 

می دانی؟ دلم می خواست با گریه می نوشتم اما به من می گویند آدمهای قوی گریه نمی کنند.دلم دو خط سیاه و پررنگ پشت پلکهایم می خواهد.دلم یک جفت لب سرخ عاصی سرخوش می خواهد.از آن لبها که هر وقت عشقش کشید به خنده باز شود یا به قهقه.از آن لبها که هر وقت هوس کرد باز شود و دشنام هایی بدهد به غلظت سرخی سرخابش.
می دانی؟ دلم می خواست با فریاد می نوشتم. به من می گویند آدمهای میانه رو فریاد نمی کشند.حالا من فقط نمی فهمم چرا پس آدمهای میانه رو همه کنار راه من ایستاده اند؟

 دلم یک جادهٌ خلوت پر از سرازیری و سربالایی می خواهد

دلم می خواست سرم را کنار دستت بگذارم تا موهایم را نوازش کنی و من ازهر چه بهشت سلامتی است بگذرم در هیاهوی نوشانوش و گم شوم در سودای سری که درد نمی کند.
می دانی؟دلم می خواست حکم بازی کنم.به من می گویند آدمهای روشنفکر حکم بازی نمی کنند. حالا من فقط نمی فهمم چرا تا حالا نور این همه فکر تابناک کورم نکرده است؟

دلم تاریکی می خواهد و صداقت

به گمانم این جماعت فراموش کرده اند حکم حکم دل است.

 

درد دل را
کاغذ و قلم دوا نکرد.
چرخش سرانگشت دلتنگی
بر غبار شیشهُ انتظار
ما را بس .


 

 

 

من وفادار بوده ام. به بیدارخوابیهای شبانه , به نجوای اندوه , به بغضهای فروخورده و اشکهای بر گونه ماسیده.

من وفادار بوده ام به هر آنچه مرا به کسی در جایی از این گسترهُ بی مرز پیوند می داده است.

من به جادوی خیال و افسون رویا وفادار بوده ام همچنان که به چهرهُ واقعیت و چشمان حقیقت.

 من به هر چه ماند و نرفت وفادار بوده ام هم بدانسان که به آن چه رفت و بگذشت.

اکنون می خواهم به خود نیز وفادار بمانم. می خواهم وفادارِ وفای خود باشم.وفادار تو که همیشه وفادارم بودی.

 

 

می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت. به آرامی. با آرامش. و به تمام لحظه های گذشته فکر کرد.

می شود به همه چیز جور دیگری نگاه کرد. می شود کنار رودخانه , کنار دریا , کنار خیابان راه رفت و فکر نکرد. به آرامی. با آرامش.

 فکر نکرد و تهی بود از هر آن چه که گذشته است. گاهی می شود خالی شد.

به آرامی. با آرامش

همین....

 

 

یکی دست دراز کند و پنجره را باز کند.
من نفسم تنگی می کند.
پنجره نزدیک است.کافی است دست دراز کنی.

 


 

 


 

 

 

من وضو با نفس خیال تو میگیرم

و تو را می خوانم

و به شوق فردا  که تو را خواهم دید

چشم به راه می مانم...

وحید عزیزم دوستت دارم بیشتر از بی نهایتها