سنگ روی سنگ میگذاری زیر ریزش یکریز آسمان و سر بلند نمیکنی تا کسی گمان نبرد که اشکهایت را پنهان میکنی به بهانهی باران. سنگ بر سنگ میچینی تا ستونی شود بلند, تا روزی دستت را بگیرد و با تو بر فراز سنگها بایستد و زندگی را فریاد بزند. سنگ روی سنگ میلغزد و میغلتد و فرومیافتد و تو بیوقفه سنگ روی سنگ میگذاری و میچینی و وامیچینی تا ستونی شود بلند, تا روزی روزگاری برسد به آسمانی که پس از بارش باران بستر رنگینکمان میشود. تو سرگرم و دلگرم سنگها میشوی و قطرات باران رنگهایت را میشویند و میبرند و تو دیگر رنگارنگ نیستی، بیرنگ شدهای مثل رنگی پریده که نبوده است و نیست. تو به سنگها خیره می شوی و کسی خاک میپاشد انگار در چشمهایت و آسمان ترک بر میدارد و رنگینکمان نیست میشود و توفان درمیگیرد و تو هیچ نمیبینی و سنگ بر سنگ میچینی. سنگ بر سنگ تا ستونی شود که دستدردست او بر فرازش بایستی و زندگی را فریاد کنی. ناگهان... همه چیز از حرکت باز میایستد. باد و باران و آسمان و زمین و زندگی. تو سر بالا میکنی. سنگی از دستت بر زمین میافتد. سنگها بر سرت آوار میشوند. تو میمانی و رنگ بیرنگی و سکوت و سکون و سرما. تو میمانی و او که سنگ شدهاست در دوردستها.
|