...درد رفته است و من مانده ام. خستگی بر تنم ماسیده است.دلم پر می کشد که امشب یک منظومه از شیدایی های دل و سوداهای جان بنویسم برای هر آنکه دلم می خواهد کنار دلم باشد و نیست. اما جسمم خسته و کوفته است.هوس کرده ام بی تابی هایم را نجوا کنم و بیکرانگی ها را فریاد. کاش خستگی امان نمی برید. آن گاه می شد از این همه آفرینه ها و آفریدگار های شگرف که در پیرامون خود می بینم سخن بگویم. کاش ...
با این همه دوباره یاد همهُ آنها که دلم می خواست باشند و نیستند آرامم می کند. دوباره نه , چند باره لبخند می زنم.

...مواظب خودم هستم. چشم .
...فکر و خیال هم زیاد نمی کنم. چشم .
اما دلتنگی را نمی شود کاریش کرد.
دلی که تنگ نشود که دل نیست.