می بینی چه خوب است؟
می بینی چه خوب است که گاهی خودت را بسپاری به آن دو دست آشنا که از آب بیرون می آید, خیس خیس و تو را به آرامی در بر می گیرد و با خود به جریان آب می سپارد؟ می بینی که لحظه ای بیش نمی پاید تا از روی پل به انتهای شگرف آبی آب برسی و دیگر هیچ صدایی را در حاشیهُ رود نشنوی؟
می بینی چه خوب است؟
خوب است که گاهی بنشینی و تن بسپاری به موسیقی یک صدا که تو را به نام می خواند, به نسیم یک نوازش که بر پوستت دست می کشد, به حبابهای خنده های بی دلیل که می آیند و می ترکند و می روند, به عطر گلی که پرپر شده است اما هنوز می شود برایش شعری سرود.
می بینی؟
شب است. یک گوشه نشسته ام و دانه های فیروزه ای روزهای آبی را کنار دانه های زرد خورشید و دانه های سبز گیاه و دانه های سرخ خاطره به نخ می کشم تا گردنبندی بسازم برای سینه ای که پر از آه های سوخته است اما هنوز نفس می کشد.
می بینی چه خوب است؟
گاهی در بیداری هم می شود خیال کرد و با ماه قدم زد و سینه ریزی از زندگی داشت
.