سلام ماه من...
دلم برایت پر می کشد.
گفتم دو خط برایت بنویسم . هی نفسم به شماره می افتد که مبادا سایهُ سیمین و شفافت هی دور شود و پنهان شود و گم شود میان ابرهایی که از بس سیاه اند انگار رنگ مرگند. هی چشمهایم را می بندم و باز می کنم و هی این پلک زدنها را می شمرم که شب برسد و تو برسی و مهتاب روشن کند این گوشهُ دنیا را تا تو باشی و من.
من باشم و ماه من.
کاش یکی دست دراز کند و این ابرها را پس بزند. این بار اگر جهان تاریک شود, تو پنهان می شوی در دورهایی که همیشه هست و من گم می شوم در این نزدیکی که نیست.
کاش یکی دست دراز کند و این سنگریزه ها را جمع کند. این بار اگر سنگی سیمای نقره فامت را نشانه رود, تو در خواب آب پنهان خواهی شد و من در بیداری زندگی.
دلم تنگ است ماه من.
تو می دانی امشب چرا اینقدر تاریک است؟
وحید جان دوستت دارم بیشتر از همیشه...