مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

شبی که گذشت...

ساعت پنج بامداد است. همه خوابیده اند. من بیدار شده ام. بیدار؟ برای بیدار شدن باید به خواب رفت که من نرفته ام. اما حالا ایستاده ام کنار پنجره ای که رو به مهتابی باز می شود. قرص چراغها سوسو می زنند.
به خودم می گویم امروزشنبه است. می نشینم و دفتر سیاه جلد چرمی را می گشایم. به خودم نهیب می زنم...بنویس...
حالا دیگر صداهای دور و نزدیک را نمی شناسم. حالا همهمه ی روز هم که بیاید تنها آوایی گنگ است. حالا من تمامی آواهای برنیامده از گلو و آواهای هول انگیز و فریاد و ناله هایی را که خاموش فرو داده بودم را...خواهم نوشت.
نوشتن؟ نمی دانم. برای نوشتن باید دلیل داشت.
به دست هایم که می لرزند نگاه می کنم و دلیل هایم را با تماس سرانگشتان یخ کرده ام یکی یکی به یاد می آورم. نه! برای نوشتن چندان دلیلی هم لازم نیست. پس من هم باید بنویسم.
نمی دانم. بیدارم و می نویسم. بی آنکه به خوابی رفته باشم و دلیلی داشته باشم. به بودن می اندیشم و به سرنوشت. به تو. به آمدنت. به ماندنت.به نسیم و باد و توفان. به شادی سبک و سیال این روزها و به اندوه تلخ و سنگین این روزهای من در دوری تو...
می اندیشم...سرنوشت من زندگی ست و زندگیم روزنه ای
....
در پاسخ هر که پرسیدم کجایم .لبخندی زدم و گفتم : همین جا. زنده ام. پنج شنبه هم گذشت و من زنده ماندم.

تلخ تلخ تلخ.
پنج شنبه چونان کابوسی بود به رنگ رویا. انگار کن خوابناک در سرزمینی افسانه ای سیر کنی. سنگینی اندوه از شب پیش فوران فغانم را بسته بود. تنم بوی مردابی خشکیده می داد. کاسه ی چشمها چون بیابان برهوت و چشمها در چشمخانه سرگردان و لبها ترک خورده و کام زهرآلود.
هراس و رخوت. خشم و اندوه.
انگار کن در جایی که روزگاری نه چندان دور آتشی شعله می کشید حالا غبار بود و خاک بود و بغض و بوی نا...
انبوه سیال پندارها و خواب ها و خیال ها و اندیشه های گران و خاطرات تلخ و شیرین مرا در بر گرفته بودند.حتی توان تلاشی برای گریز از آنها هم نمانده بود. رمقی نبود. انگار همهمه ای مرا در خود فرو کند و همه ی پیرامون مرا ببلعد. پیرامونی که پر بود از آواز و خنده و کلام و فریاد...
اما من بی بار و تهی در خود می تپیدم و له می شدم. چونان جسمی  که از سرما ترک بردارد و تکه تکه شود. دلم می خواست بلند می شدم اما خوف برم می داشت که به تنها جنبشی اندامهایم چونان قندیل های یخ بشکند و فرو ریزد. یا که وجودم چون لته پاره پارچه ی بویناک و ژنده ای به چرخش دستی از هم بدرد و پاره پاره شود.
چیزی مرا از خود می راند و چیزی مرا به خود می خواند...بی اندیشه. بی پندار. بی دلیل.
رها نمی شدم..
اما نریختم. برای فرو ریختن باید ویران بود. من که ویران نیستم.
تن کجاست که ویران شود؟ انگار کن یک شیشه که تکه سنگی بر آن بزنی و بشکند. شیشه تمام می شود. آنچه می ماند شیشه نیست. بیگانه است. حالا تنها شکستگی ست.
حالا همه ی نیرویم را جمع می کنم که دو باره بخوابم. چیزی که نمی دانم چیست و اصلآ نمی دانم که بوده یا نبوده ....هر چه بوده ست و هر چه هست دارد مرا از پای در می آورد.
 برای مردن باید زنده گی کرد. من زنده گی را با تو آزمودم

تنم کوفته است. چشمانم سنگین شده اما خواب نمی آید. منگ شده ام. درونم می سوزد اما دست هایم یخ کرده اند.
با خودم می گویم...
روزگاری نه چندان دور برایت نوشته بودم:
دلم تو را می خواهد

فردا اگر بیدار شدم برایت خواهم نوشت:
 من بیش از همیشه می خواهمت.

برای تو که با همه وجود دوستت دارم و عاشقانه ستایشت می کنم(وحید عزیزم)


 



نظرات 1 + ارسال نظر
بابک شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:47 ق.ظ http://jokekhooneh.blogsky.com/

سلام.
وبلاگ یه جورایی لطیفی رو دارید.
خیلی عشقولانه است .
خوش بحال وحید.
و جالب اینکه هیچ لینکی رو ندارید بابا برید بیاید تا دیگران هم از این نوشته های قشنگتون استفاده کنند.
من شما رو لینک میکنم شما هم اگر قابل دونستید اینکار رو بکنید.
بازم میام پیشتون.
سلام آقا وحید رو هم برسونید.
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد