مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

پنجره را به سوی آسمان باز کردم
در جستجوی کلامی .
دستهایش را باز کرد
و تیله ها به زمین ریختند.
حالا واژه ها گریخته اند
و تنها صدای شکستن می آید.

 

 

 

 

 

 

کاش شکل دست نوشته های من بودی. آن گاه در بودن یا نبودنت واژه ای می یافتم ناب و بی خلل. واژه ای از جنس دل و رنگ نور. واژه ای با بوی باران و رنگ گل. واژه ای که شکل تو باشد و شعرهای من. واژه ای که تو باشد و من باشد و دیگر واژه نباشد.

بیا. در غروب یک روز بهاری. در اردیبهشت ماه. وقتی که هوای خانه پر از بوی رازقی و شب بو و یاس است.آرام و آهسته.بی آنکه کلامی بگویی.بیا. از راه برس. مثل نسیم که پیش از آنکه فکر کنی روی پوستت می نشیند.بیا. بی خبر بیا. مثل رگبار بهاری. که تا چشم بر هم بزنی لایه ای از شبنم روی پوستت می نشاند.
بیا.از راه برس.آرام و بی خبر.
اگر بگویی که این گونه خواهی آمد , من قرار می گیرم. باور کن.
فقط بگو که در اردیبهشت می آیی.هنگام غروب. بی خبر. آرام.
 
 
آخر دلم به اندازه همه ستاره هایآسمان گرفته است و تو همانی که می دانم همیشه گل لبخند را برایم هدیه می آوری...
بیا وحیدم که سنگینی این دلتنگی برای شانه هایم بس سنگین است...



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد