مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

مهربون من...عشق من

دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...دوستت دارم وحید عزیزم

 

 

 

میان خرده ریزهای جهان به دنبال تو می گشتم.
به دنبال تو که گم شدی در تنهایی آیینه و بوی گل سرخ و بلندای پاییز و تن دشت.
به دنبال تو می گشتم با پلک های خیس و چشمان خشک, در مه گم می شدم و در آب دست و پا می زدم.
به دنبال تو می گشتم که گم شدی و دایره ها هی چرخیدند و چرخیدند و دیگر هرگز پایان نیافتند در نگاه من و مسیر من.
به دنبال تو می گشتم که گم شدی و عقربه های ساعت هی چرخیدند به دور همان دایره هایی که پایان نیافتند در مسیر نگاه من.
به دنبال تو می گشتم و هیچ پرده ای بر روی هیچ پنجره ای نمی افتاد تا من دیگر این رفتن روز و آمدن شب را نبینم و هی نگردم.
برای همین به دنبال تو می گشتم و گمان می بردم از این پیچ که بگذرم دیگر هوا صاف می شود و تند باد نمی وزد و گیسویم را تنها نوازش نسیم پریشان می کند.
میان خرده ریزهای جهان به دنبال تو می گشتم که فکر می کردم گم شده ای.

حالا آدرس قلبم را به تو می دهم تو بیا ...منتظرم

راه دوری نیست.
کافی است از کنار این ردیف درختان بیایی.تا انتهای این جاده بیایی.
گم نمی شوی. راه دیگری نیست. میان بر نمی شود زد.
اگر پاییز باشد برگهای خشک زیر پایت صدا می کنند.
شاید هم زمستان باشد و برف باریده باشد و جای پایت روی برفها بماند.
راه دوری نیست.
ردیف درختان نمی گذارد گم شوی.
این همان جاست که من کنارش ایستاده ام.
همان جا که سر راه هیچ کس نیست.

من وتو کنار هم ...

دوستت دارم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد